معرفی کتاب هنر لذت بردن: خوب زندگی کن و از زندگیات لذت ببر
کتاب هنر لذت بردن: خوب زندگی کن و از زندگیات لذت ببر نوشتهی امیرحسن مکی، به شما میآموزد چگونه از لحظه لحظهی زندگیتان به خوبی استفاده کنید و از آن لذت ببرید.
هنری که هیچگاه و هیچ کجا در زندگی یادتان ندادهاند، لذت بردن از زندگی است. در واقع لذت بردن از زندگی را نه تنها یادتان ندادهاند، بلکه شما را از آن منع کردهاند. این در حالی است که لذت بردن، پدیدهای غریزی و مهمترین عامل بقا است.
بسیاری از مردم از زندگیشان لذت نمیبرند، چون در واقع راهش را بلد نیستند. آنها فکر میکنند وقتی میتوانند از زندگیشان لذت ببرند که فلانقدر پول داشته باشند، در فلان خانه زندگی کنند، فلان مدرک تحصیلی را به دست بیاورند، در فلان شغل مشغول به کار شوند، فلان لباس را بخرند، با فلانکس ازدواج کنند… اما وقتی به فلان مقصودشان میرسند، باز هم احساس خوشبختی و لذت نمیکنند، چون همانطور که گفته شد، راهش را بلد نیستند.
یکی از عواملی که منجر به افسردگی میشود، عدم لذت بردن است. در واقع، انسانهای افسرده توانایی لذت بردن را از دست میدهند و به مرور از زندگی سیر میشوند.
شاید یکی از دلایلی که همواره از لذت بردن منع شدهایم این باشد که لذت بردن، از سوی جامعه به اشتباه گناه تعبیر شده است. اما آنچه بایست از آن اجتناب کرد، افراط در لذتجویی است نه خودِ آن. به علاوه، لذت از زندگی فقط به موارد مادی محدود نمیشود و اوج آن به مسائل معنوی ختم میشود.
در یک کلام، هنر لذت بردن از زندگی یعنی هنر تقویت عزتنفس؛ و این زمانی حاصل میشود که تحت هر شرایطی به خودمان احترام بگذاریم، برای خود ارزش قائل شویم و کارهایی انجام دهیم که باعث رضایت قلبیمان شود.
جملات برگزیدهی کتاب هنر لذت بردن: خوب زندگی کن و از زندگیات لذت ببر:
– من با خودم به گونهای رفتار میکنم که دوست دارم دیگران آنگونه با من رفتار کنند.
– اگر دنبال عشق و علاقهات نروی، همیشه ناراضی خواهی بود.
– این دم که در آنیم غنیمت شمریم، شاید نرسیدیم به فردایی دگر.
– به خاطر مردم تغییر نکن، این جماعت هر روز تو را جور دیگری میخواهند!
– سنگ بزرگ نشانهی نزدن است.
– وجدان پاک و بیگناه از هیچ چیز نمیترسد.
در بخشی از کتاب هنر لذت بردن: خوب زندگی کن و از زندگیات لذت ببر میخوانیم:
یکی از مهمترین دلایلی که مردم در زندگی ناراضی هستند و لذتی از زندگیشان نمیبرند، این است که هرگز عشق زندگیشان را پیدا نمیکنند یا در مسیر آن گام برنمیدارند (منظور از عشق زندگی، هدفِ وجود و رسالتی است که برای آن زاده شدهاند؛ فعالیتی که نسبت به آن شور و اشتیاق دارند و برای انجام دادن آن سر از پا نمیشناسند). در عوض، در حرفه و پیشهای مشغول به کار میشوند که هیچ علاقهای به آن ندارند.
اگر از کسی که میگوید از کارش ناراضی است و از آن به ستوه آمده، بپرسی که «خوب، چرا کارت را عوض نمیکنی و به کار مورد علاقهات نمیپردازی؟»، به احتمال جواب خواهد داد: «برای این که در رشته مورد علاقهام کار گیر نمیآید! » یا «ای بابا، اگر این کار را ول کنم، چه جوری خرجم را در بیاورم و شکم خودم و زن و بچهام را سیر کنم؟!»
نارضایتی از کار در وهلهی اول باعث کجخلقی، بیحالی، بیحوصلگی، و به مرور زمان، فرسودگی و افسردگی میشود. از طرفی، اشخاصی که علاقهای به کارِ خود ندارند به ندرت ممکن است در آن پیشرفت و درآمد قابلتوجهی از آن کسب کنند. این قبیل اشخاص، به زندگی تکراری، معمولی و عاری از لذت و هیجان خود تن میدهند و عاقبت بی آن که هدف و رسالت وجود خود را زندگی کنند از دنیا میروند. رالف والدو امرسون دربارهی این اشخاص گفته است: «اغلب مردم در حالی میمیرند که نغمهی درونشان هنوز ساز نشده است.»
سرگذشت میکلآنژ یک نمونهی عالی از اشخاصی است که با دنبال کردن رسالت وجود و عشق زندگیِ خود به شهرتی عالمگیر دست یافتند.