روح الله شریفی در کتاب هفت زمستان: گزیده داستان کوتاه هفتم دی ماه 1357، حال و هوای مردم قزوین را در دی سال 57 و قبل از پیروزی انقلاب به رشته تحریر درآورده و زندگی انسانهایی را روایت میکند که سرنوشتشان با آن روزها گره خورده است.
باید به قصۀ آن روزها جانی دوباره داد. باید داستان خوب و بد و خوبان و بدان آن روزگار را دوباره از سر نوشت. باید در لذتی داستانی هویت قهرمانها و ضد قهرمانهای آن روزهای نه چندان دور را دوباره در قاب کلمات تصویر کرد.
این کتاب حاصل یک تلاش کارگاهی یک ساله است که در آن موضوعات به نویسندگان قزوینی ارائه شد و منابع و مطالب در اختیارشان قرار گرفت. پس از یک تقسیم کار و تشریک مساعی بر سر موضوع و سوژه نگارش آغاز شد. در جلسات بازخوانی، داستانها پنج بار بازنویسی شدند و آنچه میبینید حاصل این تلاش است که نمونه موفقی از کار گروهی به شمار میرود.
داستان انقلاب باید به گونهای باشد که تصویری از خود انقلاب را به نمایش بگذارد و برآمده از موضوعات، اتفاقات و شخصیتها باشد و همچنین رنگ و بوی جغرافیای مورد نظر نویسنده را داشته باشد. علاوه بر آن نویسنده حوزه داستان و رمان انقلاب باید تاریخ گذشته کشور را بداند تا به کمک آن بتواند خواننده را با خود همراه کند.
نویسندهی این رمان با تواناییاش سوژههای تکراری و پیش پا افتاده را کنار گذاشته و لباسی نو بر تن تاریخ میکند.
در بخشی از کتاب هفت زمستان میخوانیم:
دستهایم را بو میکنم پر میشود از بوی نفت. روی دیوار پر از قاب عکس است. محمدرضا چند شب پیش گفت کاش او هم از ایران رفته بود دوست داشت خبرنگار شود ولی من اجازه ندادم. حتی اجازه ندادم توی دانشگاه عکاسی بخواند هرچند حالا خودش میگوید خیلی خوب شد که پدر عاقلی داشت و به او اجازۀ خیلی چیزها را نداد، ولی من یک روز به خاطر تمام نه گفتنهایم به پسرم عذرخواهی میکنم. بهترین جای قاب محمدرضا روی همین دیوار است، کنار عکسی دیگر از محمدرضا. از پشت پنجرۀ بلند وقتی به بیرون نگاه میکنی دیگر چیزی شبیه گذشته نیست.
یک گاری توی کوچه هل داده میشود و داد میزند وسایل دست دوم خریدارم. پنجره را باز میکنم، نفت را بو میکنم پدرم میگفت پاهای آدم توی سرما ذوق ذوق میکند و از گیر میرود. پدر از بس که بوی نفت میداد احساس میکردم اگر کنار بخاری بایستد هر لحظه ممکن است آتش بگیرد. از توی فلاسک روی یک صندلی لهستانی یک چایی توی فنجانهایی با دستۀ انگلیسی با بوی نفت میخورم. محمدرضا! زمانی با اسم مستعار توی روزنامه مقاله مینوشت من هم خوانندۀ پراپا قرص نوشتههای کامیاب خ، بودم شاید آخرین روز عمرم از او به خاطر آن سیلی ناحق عذرخواهی کنم؛ که حق نداشت به من دروغ بگوید. کامیاب خ هنوز هم مینویسد؛ و من باید فکر کنم محمدرضا نوشتن را کنار گذاشته است و همۀ فکرش آجر روی آجر گذاشتن است.
خیلی وقتها اخباری به بیرون درز پیدا میکند که فلان روزنامه تعطیل شد. بازیگری از یک نشریه شکایت کرد. من امشب پشت میز بیضی شکلم نشستهام روزنامهها را ورق میزنم، نور چراغ حبابدار هنوز هم چشم را اذیت میکند.