Warning: filemtime(): stat failed for /home/geegleir/public_html/.htaccess in /home/geegleir/public_html/wp-settings.php on line 732
معرفی کتاب صوتی خاطرات پس از مرگ براس کوباس - گیگل - Geegle

معرفی کتاب صوتی خاطرات پس از مرگ براس کوباس

فهرست مطالب

معرفی کتاب صوتی خاطرات پس از مرگ براس کوباس

کتاب صوتی خاطرات پس از مرگ براس کوباس نوشته ماشادو د آسیس، داستان مردی است که بعد از مرگش خاطرات زندگی خود را مرور می‌کند و به روایت دل‌خوشی‌ها، احساسات، دردها و لحظاتی که تجربه کرده، می‌پردازد. تجربیاتی که برای شما بسیار ملموس و قابل درک است.

این کتاب بعد از انتشار جزء صد رمان بزرگ جهان قرار گرفت و ماشادو د آسیس به یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان آمریکای لاتین در قرن 19 تبدیل شد. این کتاب به شهرت بیشتر او کمک کرد و او مهم‌ترین نویسنده برزیل نام گرفت.

خاطرات این مُرده با این عبارت آغاز می‌شود که: «من نویسنده‌ای فقید هستم اما نه به معنای آدمی که چیزی نوشته و حالا مُرده بلکه به معنای آدمی که مُرده و حالا دارد می‌نویسد.»

این یک سطر، اولین شوخی شکل‌دهنده کتاب صوتی خاطرات پس از مرگ براس کوباس (The Posthumous Memoirs of Bras Cubas) است و این شوخی به آزادی نویسنده مربوط می‌شود. ماشادو د آسیس تصمیم می‌گیرد براس کوباس، قصه خود را از زمان مرگش شروع کند و از آخر به اول به روایت ماجرا بپردازد.

او از این طریق راوی داستان را آزاد می‌گذارد تا با رهایی از دغدغه‌های آدمی زنده، زندگی‌اش را به تصویر بکشد. روایت این زندگی فرصتی را فراهم می‌کند تا نویسنده تیزبین و متفکر با زبانی طنزآمیز زیر و بم وجود انسان، شکست‌ها و پیروزی‌ها، بلندپروازی‌ها، عواطف و هیجانات او را از زمان کودکی تا لحظه مرگ در برابر چشم شما بگذارد و سؤال‌هایی را در ذهنتان ایجاد کند.

این کتاب صوتی از فصل‌های کوتاه متوالی تشکیل شده که عنوان‌های بسیار جالب و عجیبی دارند. کتاب ماشادو د آسیس (Machado de Assis) از زبان اول شخص به نگارش درآمده است. شخصیت اصلی داستان یعنی براس کوباس فرزندی شیطان و مغرور از یک خانواده ثروتمند است که هرگز ازدواج نمی‌کند، در آرزوی شهرت به سر می‌برد و با زنی متأهل دوست است.

ماشادو با گذر از رمانتیسم و ناتورالیسم یک راه خاص را انتخاب می‌کند که در ادبیات جهان به نام خود او شناخته می‌شود، هر چند تأثیر نویسندگانی مثل زاویر د مستر و لارنس استرن بر او قابل انکار نیست.

گروهی از منتقدان نام سبک او را رئالیسم روان‌کاوانه گذاشته‌اند. داستان‌های او روایتی است طنزآمیز، همراه با تمسخر و شکاکانه. دنیای د آسیس مملو از ابهام و عدم قطعیت است.

با ماشادو د آسیس بیشتر آشنا شویم:

ژواکیم ماریا ماشادو د آسیس در سال 1839 در ریودوژانیرو به دنیا آمد. پدرش مولاتویی نقاش ساختمان بود و مادرش زنی سفیدپوست از کشور پرتغال. وقتی که خردسال بود مادرش درگذشت و نامادری‌اش او را بزرگ کرد.

ماشادو از همان روزهای بلوغ و شاید حتی قبل از آن، مصمم بود که به جرگه اهل قلم بپیوندد. کار در دنیای چاپ و نوشتار را با حروف‌چینی و تصحیح نمونه‌های چاپی آغاز کرد و آن‌گاه نویسنده ستون حوادث در روزنامه‌ها شد. در تمام این مدت در محافل ادبی ریودوژانیرو شرکت می‌کرد و سخت‌کوشانه می‌خواند و می‌نوشت.

مجموعه آثار او که البته کامل هم نیست، به سی و یک جلد می‌رسد. او تقریباً در همه عرصه‌های ادبیات مثل شعر حماسی، شعر غنایی، نقد، نمایش‌نامه، داستان کوتاه، رمان و روزنامه‌نگاری طبع‌آزمایی کرده است. او از سال 1897 تا 1908 به عنوان رئیس فرهنگستان برزیل به کار مشغول بود.

ماشادو لکنت زبان داشت. نزدیک‌بین بود و احتمال داشت که به بیماری صرع مبتلا شود. ژوزه ساراماگو، وودی آلن، هارولد بلوم، کارلوس فوئنتس و سوزان سونتاگ از جمله افرادی هستند که آثار او را تحسین می‌کنند.

در سال 1869 ماشادو با زنی فرهیخته اهل پرتغال که پنج سال از خودش کوچک‌تر بود ازدواج کرد. زندگی این دو در برزیل نمونه زندگی سعادت‌آمیز شمرده می‌شد و شعرهایی که ماشادو بعد از مرگ کارولینا به سال 1904 سرود، هنوز از شعرهای کلاسیک زبان پرتغالی شمرده می‌شود.

د آسیس در سال 1908 درگذشت. صد داستان کوتاه و چندین شعر و رمان‌های کینکاس بوربا و دن کاسمورو از دیگر آثار اوست.

در بخشی از کتاب صوتی خاطرات پس از مرگ براس کوباس می‌شنویم:

به خودم گفتم مردک بیچاره دیوانه شده و می‌خواستم از دستش در بروم که مچ دستم را گرفت و خیره شد به انگشتر الماسی که به انگشت داشتم. حس کردم حرص و طمع دستش را به لرزه انداخته.

گفت: «معرکه است».

بعد افتاد به چرخ زدن به دور من. سر تا پام را سر صبر برانداز کرد. گفت: «خوب به سر و وضع خودت می‌رسی. طلا و جواهر. لباس شیک. فقط کفش‌هات رو با مال من مقایسه کن. چه تفاوتی! البته طبیعی است. گفتم که خوب به سر و وضع خودت می‌رسی. خانوم‌ها چی؟ با خانوم‌ها چه می‌کنی؟ زن گرفتی؟»

«آه نه.»

«منم نگرفتم.»

«اِاِاِاِ من در خیابان… »

کینکاس بوربو دوید وسط حرفم.

«نمی‌خواهم نشانی خانه‌ات را بدانم. اگر باز هم همدیگر را دیدیم، یک پنج میلری دیگر بهم می‌دهی. اما لطفاً ازم نخواه که برای این پول به خانه‌ات بیایم. من غروری دارم که…»

«فعلاً خداحافظ.»

«می‌بینم خیلی عجله داری! خداحافظ. ازت ممنونم. اجازه هست تشکرم را یه کم صمیمانه‌تر ابراز کنم؟»

این را گفت و مرا با چنان شوروحالی در بغل گرفت که نتوانستم جلوش را بگیرم. بالاخره از هم جدا شدیم. تر و فرز از او فاصله گرفتم. پیرهنم چروک برداشته بود و خودم کلافه بودم. احساس دلسوزی تبدیل به نفرت محض شده بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *