معرفی کتاب بیکران تنهایی
کتاب بیکران تنهایی نوشته آصف هرمزی، قصهی خواهر و برادری را روایت میکند که طی یک اتفاق از یکدیگر دور افتادهاند و بعد از مدتها همدیگر را مییابند. در این بین برادر که دچار کمی فراموشی شده درگیر ماجرای عاشقانهای میشود.
در بخشی از کتاب بیکران تنهایی میخوانیم:
زیر لحافی که بوی دود میداد کز کرد. گرمای آتشِ درون چاله به صورتش میخورد. پس از دقایقی، صدای نرمِ پاهای موجودی را شنید که در حال پرسه زدن در اطراف خانهاش بود. به آن صدا توجه زیادی نشان نداد. بیش از هر چیز، به دیدار روز بعدش با نرگس فکر میکرد. داشت برای فردا برنامه میچید تا بتواند با خیال راحت به دیدن نرگس برود. با خودش گفت که تا هر وقت دوست داشتم میخوابم و بعد، باقیماندهی خرگوش را میخورم و دنبال غذا میگردم و بعد که غروب شد، به سمت صخره خواهم رفت.
از وقتی که مهماتش تمام شده بود، سعی میکرد با هر ترفندی که میتواند شکار کند. همان موقع، با تکه پارچهها و بندهایی که در خانه داشت یک قلابسنگ ساخت، ولی هنگام استفاده از آن، هدفگیری دقیق، بسیار سخت و تقریباً غیرممکن بود. هر وقت میخواست موجودی را شکار کند، باید سنگی میانش میگذاشت و به سرعت در هوا میچرخاندش. همین کار او باعث میشد که بیشتر شکارهایش قبل از پرتاب شدن سنگ، او را ببینند و فرار کنند. اگر هم فرار نمیکردند احتمال برخورد سنگ با آنها بسیار اندک بود. به طرز دیوانهواری اصرار بر شکار با سلاح جدیدش داشت و هزاران بار با آن تمرین کرد. به مرور هدفگیریاش بهتر میشد، اما همچنان امکان موفقیتش در شکار بسیار اندک بود.
به مرور، شیوهاش را عوض کرد. به این ترتیب که وقتی داشت قلابسنگ را در هوا میچرخاند، هیچ عجلهای در پرتاب سنگ نمیکرد. ابتدا اجازه میداد که شکار تصمیم خودش را بگیرد. اگر پس از لحظاتی، آن موجود سرِ جایش میماند، سنگ را به سمتش پرتاب میکرد. اما اگر شکار سعی میکرد فرار کند، مسیر و سرعت حرکتش را زیر نظر میگرفت و سنگ را به نقطهای جلوتر از آن پرتاب میکرد. با تمام این ترفندها باز هم امکان موفقیتش خیلی زیاد نبود. گاه به گاه با همان ابزار ساده میتوانست چیزی شکار کند. حتی یک بار توانسته بود سر یک پازن را هدف قرار دهد و جانور را از ارتفاع صد متریِ یک صخره پایین بیندازد. البته او اغلب، از راههای سادهتری برای به دست آوردن غذا استفاده میکرد. بیشتر اوقات، میان کوهها و تپهها به دنبال غذا میگشت و چیزهای مختلف را جمعآوری میکرد. چندین بار، مار و لاکپشت پیدا کرد و خورد. گاه به گاه هم با موجودات زخمی یا مرده برخورد میکرد و آنها را به خانه میآورد.
غذا پیدا کردن در زمستانها سختتر بود. معمولا برای فصل سرما، یک گوشهی خانه را مملو از ذرت و میوهی بلوط میکرد. از طرفی زمستانها که برف ضخیمی منطقه را میپوشاند، پرندهها از ارتفاعات، پایین میآمدند و او میتوانست کبکهایی را که از سرما میان برفها کز کرده بودند، بگیرد. یکی از غذاهای اصلی او میوهی بلوط بود، غذایی که برای جمعآوری، به کمترین زحمت و تلاش نیاز داشت. تا چشم کار میکرد جنگل بلوط وجود داشت و او میتوانست هر مقداری که میخواهد میوهی بلوط جمع کند.