معرفی کتاب امپراتور جاده
کتاب امپراتور جاده به قلم نسترن قاسمی نسب، پستی و بلندیهای زندگی دختر جوانی به نام رها و داستان عاشقانهی او را به تصویر میکشد.
در بخشی از کتاب امپراطور جاده میخوانیم:
پیرمردی که در بازار دیده بودم. بله همان پیرمرد میوهفروش، همان بیچارهی بدبخت. او را دیدم. او اینجا چیکار میکرد؟ کمی بد راه میرفت معلوم بود که پایش مشکل دارد. در خود مچاله شده بود، معلوم بود که جنس گرمکنش مرغوب نیست و بدجوری دارد سرما را تحمل میکند. بدبختی و نحسی از چهرهاش میبارید. دوست داشتم از جایم برخیزم به سمت او بروم و به او کلوچه تعارف کنم اما گویی سرما وزنم را زیاد کرده بود و بلند شدن برایم سخت بود. دلم برایش میسوخت اما نمیدانم اینجا چیکار داشت، حتی کنجکاو هم نمیشدم درواقع من از آن دسته آدمهایی نیستم که برای زندگی دیگران کنجکاوی کنم. همینکه پیرمرد داشت از ترمینال خارج میشد درست همان موقع اتوبوس موردنظر وارد شد و من به نحسی قدم پیرمرد پی بردم.
با آمدن سپهر، تمامی یخهایی که مرا در آغوش گرفته بودند آب شدند و نیز سنگینی سرما مرا رها کرد. با سرعت از جاییم برخاستم و به سمت اتوبوس رفتم. سپهر هم از دیدن من بسیار خوشحال شد و سریع به استقبالم آمد. کمی از اتوبوس و مسافرین دور شدیم تا بتوانیم بدون مزاحم احوالپرسی گرمی کنیم. دوست داشتم او را بغل بگیرم و آرام در گوشش بگویم (عزیز من، خوشآمدی) اما برای ابراز این نوع احساسات هنوز خیلی زود بود.
گوشهای از چادرم که روی زمین ولو شده بود را گرفت و محکم فشار داد. درحالیکه چشمانش را بسته بود گفت؛
– رها، خیلی دلم برات تنگ شده بود. کاش میشد همیشه و هرروز با من بیای.
سپس چشمانش را باز کرد و چادرم را آرام از مشتش رها کرد سپس به چشمانم خیره شد. ثانیههای متمادی هیچ نگفت و انگار با چشمانم داشت مشاجره میکرد همچنین لبخندی داشت روی لبهایش میجنبید. نمیتوانستم دستهایش را بگیرم اما میتوانستم برای مدتی طولانی به چشمانش زُل بزنم. این فضای عاشقانهی بیسابقه داشت خفهام میکرد. گویی خیلی معذب بودم.